پرواز رویایی

یه صبح قشنگ تو دلانالند، همه جا پر بود از خنده و شادی بچه‌ها. یهو صدای غرش آشنای یه هواپیمای آبی بزرگ اومد که آروم‌ آروم روی باند فرودگاه اسباب‌بازی نشست. اما هیجان‌انگیزترین بخش ماجرا، دو تا ماشین کوچولو بودن که یکی داشت هواپیما رو می‌کشید و دیگری با چراغ‌های چشمک‌زنش مسیر رو نشون می‌داد.

مانی که عاشق ماشین‌ها بود، با ذوق و شوق فریاد زد: وای! چقدر این هواپیما و ماشیناش باحالن! بعد همراه دوستاش به  سمت فرودگاه دویدن تا از نزدیک تماشاش کنن. اونجا کاپیتان آبی، خلبان هواپیما، بهشون سلام کرد گفت: بچه‌ها! امروز قراره به یه جای خیلی خاص سفر کنیم؛ سرزمین خیال و رؤیاها. اما برای این کار، به کمک شما و این دو تا ماشین کوچولو نیاز داریم.

ماشین سفید با غرور گفت: من آماده‌ام که هواپیما رو تا باند پرواز بکشم!
ماشین زرد هم با لبخند چراغاشو روشن کرد و گفت:  منم راهو نشونتون میدم که هیچ مشکلی پیش نیاد!

کاپیتان آبی ادامه داد: ولی قبل از پرواز، باید چمدون‌ها رو بارگیری کنیم. این چمدونا پر از داستان‌های هیجان‌انگیز و شادن! بچه‌ها سریع دست به کار شدن. ماشین سفید چمدونا رو یکی‌یکی به سمت هواپیما کشید و ماشین زرد با چراغاش حواسش به امنیت مسیر بود. وقتی همه‌چی آماده شد، ماشین زرد هواپیما رو تا باند پرواز راهنمایی کرد. کاپیتان با صدای بلند گفت: همه آماده‌اید؟ وقت پروازه! بچه‌ها رو صندلی‌های رنگارنگشون نشستن، کمربنداشونو بستن و هواپیما با یه غرش قشنگ از زمین بلند شد. تو پرواز، کاپیتان برای بچه‌ها توضیح داد که ماشین زرد همیشه مراقب مسیره و ماشین سفید هم قوی‌ترین یارشه که بدون کمک اون پرواز شروع نمی‌شه. مانی با کلی هیجان گفت: چقدر جالبه. پس حتی ماشین کوچولوها هم می‌تونن کارای بزرگی بکنن!

اونا وقتی به سرزمین خیال رسیدن، یه دنیای جادویی پر از ابرهای رنگی و شهرک‌های اسباب‌بازی جلوشون دیدن. ماشین زرد به همه یاد داد که چطوری با چراغاش، امنیت مسیر رو حفظ می‌کنه و ماشین سفیدم به بچه‌ها کمک کرد وسایلشونو جابه‌جا کنن.

اون روز مانی و دوستاش یادگرفتن که حتی چیزای کوچیک مثل یه ماشین زرد یا سفید هم می‌تونن قهرمانان یه ماجرای بزرگ باشن!

با این هواپیمای رویایی و ماشینای کوچولوش، ماجراجوییتونو شروع کنید؛ یه سفر به سرزمین خیال که شما پسرهای شجاع دلانالندی قهرمانانش هستید.